♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
دلم خلوت میخواد، با خودم و تنهاییم از پله های خیالم برم بالا، سری به کوچه ذهنم بزنم، کمی با قلبم راه بیام، آسمون رو به چشمام هدیه بدم، دستامو باز کنم و دور خودم بچرخم، با صدای بلند داد بزنم بی اینکه کسی من رو دیونه خطاب کنه
دمها گاهی نیاز دارن به خودشون توجه کنن محتویات ذهن و قلبشون رو زیر و رو کنن، به درد نخوراشو بریزن دور به خوبهاش لبخند بزنن برای از دست رفته هاش آه بکشن اونوقته که احساس سبکی وجودشون رو در بر میگیره برای خودتون ارزش قائل بشید و وقت بزارید هرچند کوتاه هرچند سالی یه بار گاهی با پیاده روی توی محل کودکیتون، گاهی با یه فنجان چای، و حتی گاهی با بستن چشمهاتون برای لحظاتی کوچه های ذهنتون بهاری
♦♦---------------♦♦
^^^^^*^^^^^
توجه توجه
این داستان بر اساس واقعیت می باشد
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
آقا ما یه همسایه داشتیم اسمش مش غلام حسن بود
(نخندین جدی میگم)
این یارو یه زن داشت خیلیم دوسش داش
مش غلام حسن تو سن هفتاد سالگی میمیره
و
هرشب میاد تو خواب زنش که منو تو باغچه خونه خاک کنید
به اصرار زن قاضی دادگاه اجازه میده که اینکارو کنن
ولی
کل اهل محل و درو همسایه از اون جا میرن و پیرزن میمونه و یه خونه روح زده
یه شب پیرزن میخوابه و تو خواب میبینه که شوهرش بهش میگه بیا اینجا پیش من
زن میترسه و از خواب بیدار میشه
صبح روز بعد وقتی از خواب بیدار میشه میره تو حیاطو یه چیز خیلی عجیب میبینه
باورتون میشه؟
اونجا یه درخت مش غلام حسن سبز شده بود
روی اون درخت پر از مش غلام حسن بود
مش غلام حسن های آبدار و خوشمزه